ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار! بوی باران و بهاران را باید از خاک تفتیده و گیاه سوختهای شنید که قد میکشد آن هنگام که روح باران در جان او میدود؛ اگر نه شورهزار را چه نسبت با بهار؟ خاک که قابل نباشد، مبارکترین باران و بهاران در او کمترین برکت و حرکتی برنمیانگیزد. باران که در لطافت طبعش خلاف نیست، در باغ لاله روید و در شورهزار خس. بسا آدمی که فراوان بهار دید و تکان نخورد. شگفتا از آدمی که هزار سال و بیشتر، بهار را گم کرد و در فرو بستگیها گرفتار آمد اما به رسم مشتاقی و مهجوری عمل نکرد. نو نشد تا روزگار او تازه شود. نشد تا بشود. هزار سال و بیشتر است که آن اتفاق مهم نیفتاده است. اتفاقی بزرگ باید در عالم بیفتد که معطل اتفاقی در ظرف جان ماست. بشر، این چنین هزارها سال راه آمده اما رنج، گریبان او را رها نکرده است.